چهارده سال بیشتر نداشت برای رفتن به جبهه بی قراری می کرد او را به علت کمی سن ثبت نام نمی کردند سرانجام در فروردین ماه 1364 بدون ثبت نام و تشکیل پرونده با اصرار فراوان همراه کاروان ما به جبهه اعزام شد تحولی عجیب در او به وجود آمده بود.چهره ای نورانی داشت. با ماژیکی که به همراه خود داشت روی دیگ غذا گوشه سنگر  کنار تخته سنگهای اطراف سنگر می نوشت :(شهید اسدالله اقبالی) او این جمله را به صورت تکرار و پشت سر هم می نوشت . یک روز از او پرسیدم :چرا این کار را می کنی؟ گفت: من می دانم که صددرصد در این سنگر به شهادت می رسم می خواهم این نوشته از من به یادگار بماند تا بچه هایی که می آیند آن را ببینند .او در همان سنگر زخمی شد و پس از یک ماه که در پشت جبهه به سر می برد دوباره در حالی که دارو هایش را به همراه خود آورده بود در همان سنگر بر اثر ترکش خمپاره ی دشمن به شهادت رسید بعد از او هر کجای سنگر را نگاه می کردیم نوشته شده بود:شهید اسدالله اقبالی!

و مانده نور نگاهی هنوز چشم به راهت

قبول کن تو دخیلی که بسته ام به نگاهت

در این سموم سیاهی تبار آینه گم شد

مرا زلال بگردان میان چشمه ی ماهت