پوکه
از زمانی که مدرسه مان را بمباران کرده اند هیچ گاه خودم را به بهانه ی تعطیلی مدرسه به تنبلی نزده ام .سعی کرده ام درس هایم را فراموش نکنم هر شب تا دیر وقت مشق های خط خورده ی دفتر مشقم را دوباره می نویسم کتاب هایم را دوباره می خوانم دوره میکنم .تا دیر وقت بیدار می مانم و فردا صبح تا دیر وقت می خوابم .وقتی بیدار می شوم باز به سراغ کتاب و دفترم می روم .دفترم را ورق می زنم .همه ی صفحه ها را نوشته ام دفترم تمام شده است هرچند که مغازه ها بسته و مغازه دارها همه رفته اند اما باید دفتر تازه ای پیدا کنم باخودم می گویم شاید در این خانه های بمباران شه و مخروب دفتری پیدا شود .ازخانه بیرون میزنم توی خیابان راه می افتم به محل خانه های بمباران شده می رسم خانه ها بوی باروت می دهند بوی بمب بوی جنگ دیوار ها سوراخ سوراخ و پر از ترکش های ریزو درشت که جنگ را به یادگار گذاشته اند .وارد یکی از خانه ها می شوم می نشینم اجر هارا یکی یکی بر می دارم کنار می زنم گردو خاک بلند می شود توی حلقم میرود سرفه میکنم باز جستجو میکنم بااخره بعد از جستجوی زیاد دفتری را کنار چند کتاب سوخته و نیمه سوخته پیدا میکنم ان را می تکانم گردو خاک از آن بلند می شود توی حلقم می رود به سرفه می افتم ان را ورق میزنم تقریبا پر است اماهنوز چند صفحه ی سفید مانده.در آخرین ورق نوشته شده یاد داشت معلم را میبینم که نوشته: (به جای پوکه جمع کردن یکم هم درس بخوان) یک عالم پوکه در کنار هم پیدا میکنم باز میگردم باز پوکه پوکه پوکه دفتر را پرت میکنم وبا خوشی شروع میکنم به پوکه جمع کردن و میگویم :(خدا بیامرز چقدر پوکه جمع کرده بود)
+ نوشته شده در دوشنبه یکم مهر ۱۳۹۲ ساعت 23:51 توسط fatemeh:gh
|